گاهی مسیر جاده به بن بست می رود
گاهی تمام حادثه از دست می رود
گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود مست می رود
گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب خون شده بشکست، می رود
اول اگرچه با سخن از عشق آمده است
آخر، خلاف آنچه که گفته است می رود
وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست میرود
هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود...
دکتر شریعتی
گاهی...چرا اینجوریه...چند وقته بدجوری تو فکرم! البته من از اولم همش تو فکر بودم!
شک تردید بی اعتمادی...بی اعتمادم به همه.
آخه چرا آدما اینجورین...بابا یکم به خودتون بیاین...
زمان میگذره و منم نمیتونم جلوشو بگیرم...روزا رو شب میکنم شبا رو روز...یه کلاسی میرم و سازی میزنم و با خودم حال میکنم... همه چی راکده فعلا.
خرسند شدیم از اینکه امروز،رنگی دگر است نه رنگ دیروز
تا شب نشده رنگ دگر شد،گفتیم از این نکته هزار نکته بیاموز
فریاد زدیم که چرخ گردون لیلاتو نداده ای به مجنون
فریاد بر آمد آن که خاموش کم داد اگر، نگیرد افزون
خاموش شدیم و در خموشی ، رفتیم سراغ می فروشی
فریاد زدیم دوای ما کو ، گویند دواست باده نوشی
هشیار نشد مگر که مدهوش این بار گران بگیرم از دوش
آرام کنار گوش ما گفت این بار گران تو مفت مفروش
از خود به کجا شوید پنهان ، از خود به کجا شوی گریزان
بیداری دل چنین مخوابان ، سخت آمده است مبخش آسان
هشیار شدیم از اینکه هستیم ، رفتیم و در میکده بستیم
با خود به سخن چنین نشستیم ما باده نخورده ایم و مستیم!؟
مسجد سر راه از آن گذشتیم بر روی درش چنین نوشتیم
در میکده هم خدای بینی با مرد خدا اگر نشینی
بیا زندگی را به رسم داشته ها
همانگونه که دوست داریم معنی کنیم
من تعبیر خواب تو می شوم
تو تعبیر زندگی من
نه وصل ممکن نیست ،
همیشه فاصله ای هست...
دچار باید بود...!
آزاد آزادم ببین چون عشق درگیر من است
دیگر گذشت آن دوره که تقدیر زنجیر من است
شاید نمی دانی ولی از خود خلاصم کرده ای
آیینه خالی فقط امروز تصویر من است
با عشق تو بر باد رفت آن آرزوی مختصر
من روح بارانم ببین چون عشق تقدیر من است
گفتم ای عشق بیا تا که بسازی ما را
یا نه٬ ویرانه کنی ساخته ی دنیا را
گفتم ای عشق چه بر روز تو آمد امروز
که به تشویش سپردی شب عاشق ها را
چه شد آن زمزمه ی هر شبه ی ما ای دوست؟
چه شد آن صحبت هر روزه ی یاران یارا؟
چشمه ها خشک شد از بس نگرفتی اشکی
همتی تا که رهایی بدهی دریا را
حیف از امروز که بی عشق شب آمد ای عشق
کاش خورشید تو آغاز کند فردا را...
محمدعلی بهمنی
دیشب میان باور و حاشا گریستم چشمت نبود ومن تک و تنها گریستم
یک لحظه هم نشدکه رود خواب چشم من دور از تو کودکانه سرا پا گریستم
بدرود گفتی و ز برادر شدی جدا خواهر بخند! من عوض ما گریستم
تلخ است واقعیت واز مرگ سخت تر پنهان ز چشم مادر و بابا گریستم
دیگر نبود شانه نهم سر به روی آن دل را میان غم زده دریا گریستم
با خنده گفت میروم امشب گریست باز دیوانه وار غرق تمنا گریستم
وقتی گرفت تازه گلم را ز دست من نالیدم و به پوچی دنیا گریستم
نا باورانه در گذر تلخ لحظه ها دیروز را سروده به فردا گریستم
دیشب فراق بر کمرم چیره گشت ومن
در زیر بار بر کمر تا گریستم
علی اکبر کریمی
سلام
در مورد پست قبل یه سو تفاوتی فکر کنم پیش اومد اون شخصی که باید یادش میومد ونیومد و مد نظر من بود دوست همیشگیم شیوا بود که ماشالا یادشم نیومد مرسی بابا ایول دمت گرم.بوس بوس
سلام
چند وقتیه که یکم بی حوصلم.انگار خستم.داشتم دفترای قدیمیمو ورق میزدم که این شعره به چشم خورد گفتم بنویسمش.فکر کنم اونی که باید یادش بیاد با خوندنش بره تو همون روزا...چه روزایی بود.روزایی که دغدغه معنی نداشت.چقد بیخیال بودیم نه؟
و تو از زمزمه ای مست مرا می خوانی
می بری عقلم را
من به تو می رسم و دست تو را می گیرم
و تو را می بویم
من چنان مست شدم
که درونم جاری است
رودی از حسرت تو
و به دریای دلم می ریزد ...
و تو از زمزمه ای مست مرا می خوانی
سینه جای نفسی نیست تو ای هستی من
تا تو هستی قفسی و نفسی نیست مرا
باز هم زمزمه کن...
سلام
امروز سالگرد درگذشت عمو خسروی منه...یک سال گذشت...و من هنوز تو کمای رفتن خسرو موندم...خسرو هیچوقت نمیره همیشه زندس تو قلب من تو ذهن من و همه ی ما...روزی نبوده که به یادش نباشم.حتی همین الانم مثه روز اول... روحش شاد...